گزارش دوازدهم.. آثار منتخب برای داوری مرحله دوم

ساخت وبلاگ

بسمه تعالی

آثار راه‌یافته به مرحله دوم داوری داستانک یلدای 1396

 

1

 «جوجه‌ها»

آخر پاییز و جوجه‌های‌مان مرده زیر آوار زلزله ازگله.

برف، کلاه‌مان و گِل‌و‌شِل، زیراندازمان؛ شب چله واقعی.

گذشتۀ نابودشده، آیندۀ نامعلوم و غم سنگین بر دل‌های خسته.

ناگهان ...

موجودات ترسناک در تاریکی نیمه‌شب با چشمان براق.

بژی ملت ایران!

بژی تریلی‌های کانکس‌ها!

 

2

«مفقودالاثر »

با دستی لرزان قاچ هندوانه را مقابل چشمان محسن گرفت.

ـ یلدای همه‌‌ی مادرها این‌قدر طولانیه؟

هندوانه را روی سفره کنار قرآن گذاشت. نشست و تکیه داد. به سمت در چشم گرداند.

محسن با لبخند وارد شد.

ـ سلام ننه! هندوانه‌های اینجا که مزه ندارند‌. هندوانه‌ی شب یلدا مهمان خودمی...

لبخند شیرینی روی لب‌های پیرزن خشکیده بود.

 

3

«امید یلدایی»

کرمانشاه بعد زلزله لب از لبخند فرو بسته بود. یلدا در پیش روی بود، اما کسی از آن حرفی به میان نمی‌آورد؛ مرد جوان حافظ در دست به در چادرها می‌رفت و فال می‌گرفت؛ عجیب آنکه فال همه یکسان می‌آمد «غم مخور ایام هجران رو به پایان می رسد».

4

«فرش خاطرات»

امدادگر گفت: این فرش برای چادر بزرگ است، امکان پس لرزه وجود دارد، کف چادر باید سبک باشد. پیرزن که قاب عکسی دسته جمعی از فرزندانش در دست داشت گفت: فقط امشب پهن باشد. پارسال با بچه‌هایم روی این فرش انار دانه کردیم و فال گرفتیم و یلدا را به صبح رساندیم.

5

شب یلدا به  آجیل و میوه های خشک خیره شده بودم با خودم گفتم امسال زمستون اگر قحطی بیاد میتونم خودم رو با اینا زنده نگه دارم.

 قحطی اومد، قحطی زمستون .

 

6

«یادگار زلزله»

کمر هانیه در زلزله آسیب دیده. پرستار مسکن را در رگش تزریق می کند

هانیه: طولانی ترین شب سال به چه دردی می خورد؟

پرستار: تا حسابی با خواهر کوچولوت بازی کنی.

هانیه به پاهایش خیره می شود اشک پهنای صورتش را می گیرد نمی داند آیا می تواند همبازی خوبی برای خواهرش باشد؟

 

7

«غمی به درازای یلدا»

بچه ها داخل چادر به کاسه تخمه زل زده بودن.

زوزه بادِ پیچیده در چادر همه کسِشان شده بود.

هم جای پدر، حافظ خوانی و هم جای مادر ،لالایی می خواند.

و چادر را همچون گهواره ای تکان میداد تا مادریش را در حقشان تمام کند،

ولی نمیدانست که بچه ها دل خوشی از تکان ندارن.

 

8

«شب یلدا»

دور کرسی جمع می شویم و دیوان حافظ باز می شود، فال از این قرار است:

قدر این لحظات رابدانید،کنار هم بودن ها را غنیمت شمارید که شاید دیگربعضی ها از میان ما بروند این  دوره همی ها همیشه اتفاق نمی افتد. قدرباهم بودن رابدانیم.

با هم مهربان باشیم. شاید فردا دیر باشد.

 

9

«عروس کرمانشاه»

طبقهای میوه وشرینی شب یلدا برروی دست نامزدش قراردارد، سرشانه های پهن و بازوان قویش،درپیراهن سپیددلش روشاد میکند،ازبوی عطرش مست میشود ،لبش میخندد،باپس لرزه زلزله از خواب میپرد، عرق سرد لبخندش را خشک میکند، ..و برروی پیشانیش غلت میخورد ، نگاهش دوخته شده به قاب عکس نامزدش که باگل گلایل ودوشمع مشکی تزئین شده.

 

10

  " تنها سرمایه"  

دختر پنج ساله اش را محکم در بغل فشردوسعی کرد سریع تر از زلزله حرکت کند.ازدربزرگ شیشه ایی که ردشد خیالش آسوده گشت که تنها سرمایه اش را با خود آورده.

صدایش نمی آمد.نگران نگاهش کرد وآه کشید.  دخترک موقع آوارشیشه ها با دستان کوچکش خود را سپرِ سرِ پدر کرده بود.

 

 

11

   "  ۵۵ و۵۰۰  "                                    

  کودک کار !   این واژه را دوست نداشت، او کودک مادرش بود وفقط به خاطر او کار می کرد.

---  پول نسخه ات۵۵و۵۰۰ میشود. داروها رو می خواهی؟

پولهایش را شمرد، ۷ و۵۰۰ کم داشت.

بدون اینکه نسخه را پس بگیردرفت.

حساب کرده بوداگرتاشب،فالهایش را بفروشد میتواند داروها رو بگیرد.

 

 

12

عصر آن روز لرزش زمین سیل زیاد مردمی وحشت زده را به خیابان کشاند

تبلیغ متصدی هتل آنها را مجذوب کرد؛ (تا ۶ ریشتر ضامن سلامتی شما هستیم)

با  لرزش ۷ ریشتری نصف شب تنها دل مردم بود که لرزید؛ چرا که زلزله زوج مقیم اتاق ۸ هتل را از خطر گاز گرفتگی نجات داد.

 

13

«یلدای بی یل،یلدا بدون دا»

در چادر مادربزرگ زیر دو پتو چمباتمه زده است.

- کجایی؟ یلداست مثلا!

 می نشینم.

- رفتم نزدیکیای خونه، به یاد یلداهای قبل که مامان، بابا هم بودن!

- برام حافظ بخون!

 کتاب فارسی  را در می آورم.

- این جا شعری از حافظ هست.

 زمزمه می کنم.

- جهان سخت است و بی بنیاد

ازین فرهادکش فریاد...

  می گوید:

- یه پتوی دیگه بهم بده، هیچ یلدایی یادم نیست، این قدر سرد بوده باشه...

 

15

«خنده مادر»

اناری دانه دانه میکنم.

گویی دلم را پاره پاره میکنم.

سفره ی یلدا بدون مادر و خنده های دلنشینش صفا ندارد.قطرات اشک از چشمانم سرازیر میشود.خواهر کوچکم صورتش را جلو می اورد و میگوید:"خواهرجون گریه نکن."با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم .در چشمان خواهرم خنده ی مادر را میبینم و لبخند میزنم.

16

«یلدای بی پایان»                                                                                                          

گوشه چادر را کنار زد. قطرات باران و سوز سرما به صورتش خورد.

ـ کاش زود تموم بشه امشب...

 

17

چشم هایش یک به یک خانواده اش را که دورهم صحبت می کردند و ازخوراکی ها   می خوردند ، دنبال می کرد.تانگاهش به نامزدش که درحال بریدن هندوانه یلدابود افتاد.همینطورکه اشک می ریخت بادستمال غبار روی صفحه آلبومی که از زیرآوار درآورده بود،پاک می کرد.

«خاطره»

 

 

18

پسربعداز جر وبحث بامادرش بیرون رفت،هنوزسرکوچه نرسیده بود که متوجه لرزش زمین شد.

سریع به سمت خانه دوید کنار درکه رسید خانه جلوی چشمش فروریخت.درمیان غبارهمینطورکه گریه می کرد و فریاد می زد دالگم...دالگم...،یادجمله مادرش افتاد

"ای کاش بمرم وه دس کاریله تو راحت بم"1

«دیدارآخر»

 

دالگم: مامان

1) کاش می مردم از دست کارهای تو راحت می شدم.

 

 

19

پسرک پارچه ای سبزو باریک را به ضریح گره زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد.

به خانه بازگشت بی توجه به هیاهوی بازی بچه ها در حیاط خانه به اتاقش رفت در را نیمه باز گذاشت ،در رختخوابش خزید. نسیم خنکی از پنجره وارد اتاق شد و صورت پسرک را نوازش کرد پسرک ازخواب بیدار شد نگاهی به پوست دستش انداخت، هنوز سیاه بود.

20

«انار ناخوانده»

نمیدانم چرا شب آخر پاییزی ناخودآگاه یاد انار و هندوانه افتاده ام.توی چادر آنقدر مشکلات داریم که اصلا فکر کردن به چیزهای دیگر بی معنی است.نمی فهمم چرا یاد جمع خانواده ام که همه شان زیر آوارها فوت کرده اند افتادم.

اصلا چه تناسبی بین انار و جمع خانواده و آخرین شب پاییز است.

احساس میکنم امشب طولانی تر از شب های دیگر است.

21

«مامور و معذور»

مامور پلیس هم به فکر خودش است . به خاطر یک پتو از مقامش سوء استفاده میکند و حتی بقیه را کتک میزند. مگر خون تو رنگین تر است که پتو داشته باشی و ما در این سرما لرزان بمانیم.چهره واقعی کسی که خود را خادم مردم می نامد را این جا باید دید.

این ها بخشی از حرف هایی است که در مورد او میگویند.ولی او وقتی عجز من پیرزن در سرما مانده را دید برای گرفتن پتو رفت.

22

«گدای باران »

با آن کاسه لگن مانندش  با آفتاب طلوع کرد و نشست کنار گدای همیشگی سرکوچه. غروب آفتاب نتوانست او را از جایش تکان دهد.بی اراده پولی را از جیبم درآوردم و گذاشتم جلویش. برداشت و داد به بغل دستی اش. گفتم اگر پول نمیخواهی چرا از صبح اینجا نشستی.بالا را نگاه کرد و گفت کناری ام برای گرفتن مقداری پول ساعت ها اینجاست. برای گدای باران یک روز چیزی نیست.

 

23

«آسمان کجاست»

تفاوت شب و روز در چیست ؟

-          در نور خورشید

خورشید کجاست ؟

-          بالای آسمان

-          ببخشید آسمان چه رنگی است ؟

آسمان آبی است مثل...

ولش کن .اگر گفتی آسمان کجاست ؟

-          فکر کنم یک جایی پشت این ابر سیاه آلودگی ها و دود های ماشین ها.

درست یادم نمی آید.شاید!

 

 

25

«زلزله»

همه دور کرسی خانه ی مادربزرگ نشسته بودیم. من انار می خوردم و به صحبت های دیگران گوش می دادم. شب یلدا بود و فقط سی ثانیه از شب قبل بیشتر بود.همانطور که دستم روی کرسی بود و داشتم انار دان می کردم دستم لرزید. لوستر بالای سرمان هم تکان خورد. بچه ها همه ترسیده بودند و گریه و سر و صدا می کردند و مادرانشان سعی بر آرام کردنشان می کردند. همزمان کرسی تکان خورد و چای های درون استکان ها بر اثر لرزش ریختند.سقف ترک برداشت اما چند ثانیه بعد همه چیز به سرجای خود ایستاد. و از آن لرزش ها اثری نماند. شانس آوردیم که زمین نفهمید امشب سی ثانیه بلند تر از شب قبل است. اگر تمام این تفاوت دو شب را می لرزید ما زیر سقف ویران تا ابد می خوابیدیم.

27

«خیال شیرین...»

پیرزن در حالی که داشت انار ها را دانه دانه میکرد ، از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد.

نوه و بچه های همسایه یکی یکی داشتند برای شب یلدا میامدند  ...

وقتی آخرینشان رسید،پیرزن فکر کرد، به مهمانهای خودش برسد...

پس کاسه چینی انار را گذاشت روبروی قاب عکس فرزند و نوه هایش، ولنگ لنگان رفت تا یک سینی چای برایشان بریزد...

 

28

«به رسم هر سال...»

دخترک به تقویم گوشه کانکس، نگاهی میاندازد.

پنجشنبه... سی ام آذرماه ست!

به رسم هر سال...روی دانه های انار، گلپر می پاشد، برای بی بی مارون...

آجیل های رابو میدهد برای برادرش...

هندوانه هارا هم،  قاچ میزند برای بچه های فامیل ...

شب یلدارسیده!  باید برود سر مزارشان...

 

29

مردچندروزبعداززلزله واردشهرشد،درخیابان ها دنبال خانه هایی که ازمصالح نامرغوب

ساخته شده بود می گشت وبادیدن خانه های فروریخته فریادمی زد من خانه های شمارو

دوباره می سازم.

«جبران»

 

30

_ برا گلگم کوشیلت بکه پا الان مدرست دیر بود.

پسرهمچنان مات و مبهوت به خواهرش نگاه می کرد.

یادش آمد همیشه مادرکفش های اورا می پوشاند،خواست کفش هایش را بپوشاند.

که پسر به داخل چادر رفت و همینطورکه گریه می کرد گفت:

"آباجی زلزله دالگم کوره بردیه؟ مه دالگم نوودنیه چمه مدرسه"

«جای خالی»

......................................................................................................

برا گلگم کوشیلت بکه پا الان مدرست دیر بود.

(داداش گلم کفش هاتو بپوش الان مدرست دیر میشه.)

آباجی زلزله دالگم کوره بردیه؟ مه دالگم نوودنیه چمه مدرسه.

(آبجی زلزله مامانو کجابرده؟من بدون مامان مدرسه نمی رم.)

 

 

31

 «هزار و یکشب سیاه»

یک دقیقه طولانی‌تر  بودن به او دهان کجی می‌کرد. دقیقه ای که معادل غم بیشتر بود. خواهر کوچکش صدایش کرد.  برگشت و لپ های در سرما گل انداخته و لباس های  خاکی اش را نگاه کرد. در آغوشش کشید و گفت: قصه می‌خواهی؟ دخترک سرش را تکان داد و لبخندی نمکی زد. شهرزاد هنوز یک دلیل برای زندگی داشت.

 قصه گوی هر شب یلداترین روزهای خواهرش شده بود.قصه هایی که نباید در غصه ها تمام می‌شدند.

 

 

32

«شب دیوانه»

هنگام غروب بود. آسمان رنگ خون گرفته بود. سردش بود. روبروی چادر ایستاد. زلزله همسرش را برده بود. زلزله کودکانش را برده بود. زلزله دلش را هم برده بود.همه می‌گفتند شب که می‌شود  دیوانه می‌شود. شب هنگام یادش می آمد باید از سر کار به خانه برگردد و دستش خالی نباشد...آسمان از خجالت سرخ بود خورشید سرختر... زمین از شرم لرزید... مرد خندید...

 

33

«آغاز یلدا»

داخل چادرپسرک به خواهرش گفت بیا به بابا پیام تبریک شب یلدا بدیم و خوشحالش کنیم ،مطمئنم با دیدن پیام ما روی تخت بیمارستان حالش زودتر خوب میشه و میاد پیش ما.انطرفتر در بیمارستان مادرکنار جسم بی جان پدر با چشمانی اشکبارپیام بچه ها را خواند.

 

34

«آوار و جهل»

بیچاره مادرم ،طفلک پدرم کاش عشقشان را جای،نوشته بودند،کاش کلمات محرمیت را به زبان میراندند غم مرگ پدر درزلزله ی کرمانشاه برای مادرم کم نبود که ابراز وجود من درشکمش هم اضافه شد شب من سیاهترازیلداست وقتی،پابه جهانی بگذارم که نگاههای،سنگین مردم بر پیشانیم مهر حرامزادگی بگذارد.

 

35

«در سفید»

وارد راهرو که شد ، در های سفید یک شکل توجه اش را جلب کرد . با احتیاط به سمت در انتهایی راهرو رفت . زنگ را زد .اندکی بعد مردی چهارشانه و بلند قد در را باز کرد .  پرسید : با کی کار داشتین ؟  لحظه ای مبهوت به او نگاه کرد . با خود گفت راستی من اینجا چه کار میکنم؟ در بسته شد .

 

36

«به روشنی یلدا»

زمین بی رحمانه لرزید و شب به بینهایت رسید، آذر بیوه شد؛ درحالی که موجود پاک درونش بی‌تابِ دلداری دادن به مادر بود. شب چله با چهلمین روز زلزله مصادف بود.  درد بی موقع به جثه لاغرش افتاد . جمعیت هراسان به سمت چادر دوید. کمی بعد، گریه نوزاد، پیغام سلامت داد. یلدا متولد شد.

 

37

«چند ثانیه سیاه»

با خودش فکر می‌کرد حتماً بیست ثانیه طولانی‌تر از شصت ثانیه است که اینطور روزهایش را مثل شب سیاه کرده. بعد چهل روز دوری و بستری بودن در بیمارستان باید به خانه می‌رفت تا برای دورهمی یلدا در جمع خانواده‌اش باشد. به خانه ای رفت که از آن فقط چند دیوار نصفه باقی مانده بود. قاب عکس‌ها را پیدا کرد.  پدر، مادر و همسر و فرزندانش کنارش بودند. جسم یخ زده اش، لبخند می‌زد.


گزارش سوم.. دریافت اولین اثر...
ما را در سایت گزارش سوم.. دریافت اولین اثر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : medadciyah بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 9:04