من، پیش از متن
بعد از ظهر، ساعت حوالی 15:40
امروز زودتر از شنبههای قبل آمدهام. کلاس خالی است. باید هم همین باشد. من زودتر از همیشه رسیدم. دلیلش شاید اول برایم معلوم نبود یا حتی دربارهاش فکر هم نکرده بودم که این یکربع- بیست دقیقه زود آمدن، چرا باید مهم باشد. کیفم را طبق معمول میگذارم روی میز و ماژیک و خرده- ریزها را جمعوجور میکنم. ساعتم را باز میکنم و هر سه انگشترم را مثل همیشه از بند ساعت رد میکنم و میگذارمشان گوشه میز، کنار پوشه حضور و غیاب کلاس داستان نویسی تکمیلی. مینشینم رو صندلی و اسامی را یکی یکی میخوانم. چیزی به پایان این دوره نمانده است. میبینم که این روزهای اردیبهشت، واقعا خیلی زود دیر میشوند؛ باورش سخت است که 15روز گذشته باشد. بعد برای بار چندم، عناوین باقیمانده از درس را با خود مرور میکنم؛ ادبیات کودک، ملهم از اندیشه سورئالیستی، ابزارهای ساخت این قالب داستانی و انواع باقی مانده از آن که افسانهها هستند و قصه پریان و داستانهای تمثیلی و داستانهای ریتمیک و آهنگدار و... .
دفتر ذهنم و پوشه را میبندم. میایستم و میروم سراغ صندلیهای آبی رنگ و جابهجایشان میکنم. تخته هم باید تمیزتر شود. اصلا حواسم نیست که امروز چرا اینقدر قرار است خاص باشد. میروم از کلاس بیرون؛ سمت انتهای سالن که تابلوی مخصوص دانشجویان حواسمام را سوی خودش میکشد؛ توصیههایی است روانشناسانه که چه باشید و چگونه نباشید؛ خوشتیپی، خوشبیانی، خوشنگاهی، خوشفکری، خوشکلامیاش و دوست داشتنِ مردم، الآن خوب به یادم میآید و اینکه داشتم مجسمشان میکردم با آدمهای دور و برم یا حتی خودم.
زنگ تلفن همراه، مرا سمت کلاس میدواند. شماره ناشناس، اما کسی که سلام کرد، خیلی شناس بود؛ بسیار بیشتر از خیلی برای من آشنا بود؛ هم عزیز بود، هم عزیز است؛ هم رفیق بود، هم رفیق است؛ سید مهدی هاشمی، دوست سالهای دور و ثانیههای نزدیکِ من. مثل همیشه، اول کلی تعارف کرد و ... که چه شد و چرا تماس گرفته. سید، هر وقت زنگ میزند، خبرهایی خوب دارد. اینبار هم خبرش خوب بود؛ عالی بود. جان کلامش این بود: باید «متنی» مینوشتم درباره استاد جانم، رضا بابایی.
حالی دوگانه داشتم؛ سرد و گرم؛ ترش و شیرین؛ ملس و بهاری. خوشحالیام از نوشتن درباره چنین موضوع نابی، در لایهای از «چه بنویسم» پیچیده شده بود. راستی، چه باید مینوشتم یا بهتر بگویم، چه میتوانستم بنویسم. سید گفت جناب استاد به بعضی کلمات حساسیت دارند؛ دقیقا به همین واژه «استاد» و اصرار داشتند نباید کنار اسمشان باشد. من اگرچه به او نگفتم، اما در ذهنم نوشتم «خب.. استاد به من که نگفت». شاید اگر درسی از سالها طلبگیام نیاموخته باشم، تنها همین حکمِ منطقیِ توجیهگر، حالا مرا بس است و گاهی وقتها راهگشاست. بعد با دلم به حرف ذهنم، بلند خندیدیم. دیدم ذهن من هم دارد میخندد. فهمیدم وقتی ایندو با هم همدل باشند، چقدر کارها روبهراهتر و درستتر میشود. یادم آمد آنچه روی تابلوی دانشجویان خواندهام؛ خوشتیپی، خوشبیانی، خوشنگاهی، خوشفکری، خوشکلامیاش و دوست داشتنِ مردم، جلوی چشمانم روشن شد؛ استاد عزیزم، متنِ باورم، رضا بابایی.
متن= او (استاد عزیزم)
استاد عزیزم، آقای رضا بابایی، پیش از آنکه ویراستار باشد، نویسنده است و بیش نویسندگی، اهل تحقیق و پژوهشگری است؛ مدرس حوزه و دانشگاه، ادیب و مسؤول انجمن قلم حوزه. «آیین قلم» او همانقدر ارزشمند است که «بهتر بنویسیم»اش و در «لوازم التحریر» هرآنچه خواست، توانست. او بیش از بیست کتاب و افزون بر پنجاه مقاله درباره دینشناسی، فرهنگی، تاریخی و ادبی منتشر ساخته است که از آنجمله میتوان به مولوی و قرآن، درآمدی بر دینشناسی حافظ، خارج از نوبت، نیایشنامه، اعجاز بیانی قرآن، پیششرطهای پژوهش در علوم دینی، دین و دینداری، محمد- برگزیدۀ خدا، علی- پیشوای مؤمنان، پیوند جان و جانان و حکایت خوبان اشاره کرد.
استاد بابایی در دنیای ادبیات، راههای ناپیمودهای را رصد کرده که به انسان و دردهای امروزی و تاریخیاش منتهی میشود و دردمندانه از رسالت فراموش شده بیشمار نویسندگان وطنی مینالد. معتقد است اخلاقیترین و معنویتری حالت انسان، رنج بردن از رنج دیگران و شاد شدن از شادی آنان است. آن حس همذات پنداریای که در ادبیات، سینما و موسیقی وجود دارد، اخلاقیترین موضوع عالم انسانی است. بههمین سبب، ادبیات را اگر در خدمت سرنوشت جمعی نباشد، تنفنن و ذوقورزی میداند که صرفاً لذتبخش است؛ همین. لذت دارد، اما هیچگاه قادر نخواهد بود شاهکاری همچون «کلبه عمو توم» بیافریند و سرنوشت یک ملت و کشورش را دگرگون سازد. «هریت بیچر استُو» دردِ انسان سیاه پوست را به انسان سفید پوست چشاند. مگر نه اینکه او از زبان سیاهپوستها به سفیدپوستها گفت که ما هم انسانیم؟
از نظر استاد بابایی، بزرگترین نویسندگان ما دستور زبان نمیدانستند، اما درد داشتند. منظور از درد، فقط دردهای تاریخی نیست؛ بلکه دردهای معمولی انسانها را هم شامل میشود. اگر درد را بفهمیم، وقتی فلسفه هم بنویسیم، ذهنمان دنبال واژههایی میرود که حیات در آن است. پس، در هر موضوعی که مینویسیم، اگر درد داشته باشیم، جملات و واژهها را بهتر انتخاب میکنیم. تنها در این حالت است که آرایه شناسی و درست نویسی، در مقابل این عظمت،هیچ است.
او معتقد است یک اشتباهی که در ذهن بسیاری از علاقهمندان است که گمان میکنیم نویسندگی یعنی درست نویسی و بی خطا نوشتن؛ درحالی که کسی که طعم ادبیات را نچشیده و کسی که نمیداند باید فضای ذهنیِ روشن، فعال و جامع داشته باشد، نویسنده نیست. اکثر کسانی که کتاب در حوزه آئین نگارش مینویسند، خودشان اهل نگارش نیستند. این نشان میدهد آن چیزی که بیرون از وجود ماست، یعنی دانستنیهای مربوط به قواعد درست نویسی، چندان به کار ما نمیآید. پیش از آن باید تواناییها و سرمایههایی در ما به وجود بیاید.
به عقیده او روحیهای که در برخی ادبیاتچیهایمان شاهد هستیم، بی مبالاتی نسبت به سرنوشت جمعی یک کشور است و این، خلاف روح ادبیات است. چراکه نویسنده، دو تعهد بزرگ به گردن دارد که یکیاش جمعگرایی است. ادبیات در خدمت سرنوشت جمعی باید باشد. نویسنده بهعنوان یک ادیب، تلاش میکند تا به سرنوشت یک ملت و یک گروه از انسانها تعهد داشته باشد و از درد مشترک و رنجهایی که همه انسانها آن را چشیدهاند، بگویید.
او در جمعی گفته بود: کلاهخود بر سر گذاشتیم و با چهار غلط نگارشی در جنگ هستیم. معالأسف، این ادبیات دارد از درون تهی میشود. ادبیات ما هم قالب و هم محتوایش بومی است. وقتی درد حقیقی در ادبیات ما نیست، همین موجب شده مثلاً داستان ما جهانی نشود؛ به همین دلیل، قلم فارسی به شیئ مردهای بدل شده است. درد و رنجی که در ادبیات است، در قدم اول باید حقیقی باشد و در قدم بعدی باید جهانی باشد تا خوانندهای که در آن سر دنیاست هم آن را بفهمد.
اما تعهد دیگر نویسنده، فردگرایی است. به دیگر سخن، ادبیات، فردگراییهای ما را زنده میکند؛ چرا که انسانها خشت و آجر نیستند که شبیه یکدیگر باشند. از نظر استاد بابایی، اگر کسی بتواند میان این دو متناقض، تعادل برقرار کند، نویسنده واقعی است؛ آنوقت قلم او روان و سخن او دلنشین خواهد شد و دیگر نیازی به آرایهها و صنایع ادبی ندارد. میگوید: هیچ کس نمیتواند در میان فردیت انسانها مقاومت کند. آخرین جامعهای که خواست فردگرایی را از مردم کشورش بگیرد، شوروی بود که از میان رفت.
او همچنین معتقد است ادبیات و هنر در کشور ما جدی نیست و به آن نگاهی ابزاری داریم. فکر میکنیم ادبیات، وسیلهای است مثل بلندگو. خیال میکنیم برای اینکه حرفمان را بهتر به گوشها برسانیم، باید از ادبیات استفاده کنیم؛ درحالیکه باید برای آن زیستِ مستقلی قائل باشییم؛ این درحالی است که ما همیشه فکر کردهایم وظیفه ادبیات، صرفاً انتقال پیامی است که آن پیام باید در جای دیگری ساخته شده باشد. باید بدانیم که چنین ادبیات غیر مستقلی، کارایی لازم را ندارد.
استاد بابایی بهعنوان نویسندهای ادیب، نظراتی صائب درباره اصلاح متن یا همان ویراستاری دارد که در جای خود بسیار کارساز و راهگشاست. میگوید بعد از سالها تجربه، اکنون به این نتیجه رسیده است که ویراستار حق ندارد ادبیات و ایدئولوژی متن را تغییر بدهد؛ مگر اینکه نویسنده از او بهجدّ خواسته باشد که آن کار را بکند.
او در یادداشتی با عنوان «در خدمت و خیانت ویراستاران» مینویسد: سالهایی که ویرایش میکردم، یکی از مسئلهها برای من همیشه این بود که آیا ویراستار حق دارد ادبیات و رنگوبوی نوشتهای را تغییر بدهد؟ مثلاً اگر ادبیات نویسندهای، تهاجمی و بیرون از نزاکت و منطق علمی بود، ویراستار حق یا وظیفه دارد سخن او را نرم و مؤدبانه کند؟ یا چنین تصرفاتی، هم بیرون از مسئولیتهای ویراستار است و هم نوعی کتمان واقعیت و ماهیت نویسنده؟
- گاهی عبارت یا کلمهای نیازی به ویرایش متعارف ندارد، اما تند و تیز است یا خلاف ادبِ گفتوگو؛ مثلا کسی در مقالهای نوشته بود: «کسانی که ابن سینا را در زندگی شخصیاش متهم به لاابالیگری میکنند، نادانی و بیمبالاتی خود را نشان میدهند.» این جمله، به لحاظ لفظی و زبان نوشتاری، هیچ مشکلی ندارد، اما ممکن است ویراستار احساس کند که باید نرمتر و علمیتر از این سخن گفت و مثلا باید نوشت: «کسانی که ابن سینا را در زندگی شخصیاش متهم به لاابالیگری میکنند، شاید اطلاع چندانی از تاریخ و زندگانی او ندارند.» نویسندهای هم نوشته بود: «اگر کسی بگوید حافظ، اهل مِیخواری و شاهدبازی بوده است، بدانید که دنبال شریک جرم برای زشتکاریهای خود است.» جملۀ او را اینگونه تغییر دادم: «برخی از کسانی که حافظ را میخواره و شاهدباز میدانند، گویا در پی شریک جرم برای رفتارهای ناپسند خود هستند.» تقریبا یقین داشتم که نویسندۀ این متن، این تغییر را میپسندد و حتی تحسین میکند، اما جمله را به حال اول برگرداندم تا خواننده، زوایای پنهان در ذهن نویسنده را هم ببیند. نویسندۀ دیگری نوشته بود: «شیخ مفید با حمله به برخی آرای شیخ صدوق، خدمت بزرگی به جهان تشیع کرد.» خواستم به جای عبارت «حمله به»، کلمۀ «نقد» را بگذارم، اما دیدم این تغییر من باعث میشود که خواننده درنیابد که نویسندۀ این متن، نقد را حمله میداند، و این حق خواننده است که بداند با چه نوع نویسندهای روبهرو است.
فراز پایانی این متن را بازگردیم به دوست داشتن انسان، عشق به مردم و همدرد شدن با یک ملت؛ از استاد در جایی دیگر خواندم:
- وقتی کسی، قلم را «اسلحه» و کتاب را «میدان جنگ» و نویسندگی را «حضور در منطقه عملیاتی» و نویسنده را «سردار قلم» میخواند و بر اینگونه تشبیهات و همانندسازیهای جنگی اصرار میورزد، نشانهای گویا در اختیار ما میگذارد تا بدانیم که در ذهن او چه میگذرد و نگاهش به انسانها و اندیشههای متفاوت چگونه است؛ همچنانکه اگر کسی مانند علی(ع) نوشتن را «احد اللسانین» بخواند، درمییابیم که تلقی او از زبان و قلم، چه اندازه انسانی و حکیمانه است. قلم را مثلا به «کبوتر نامهرسان» و مانند آن هم میتوان تشبیه کرد (وجه شبه: هر دو وسیله ارتباطی است)؛ اما تشبیه آن به تیر و تفنگ، معنایی جز این ندارد که تشبیهگر بیشتر به جنگ میاندیشد تا هماندیشی و گفتوگوی علمی. در دیدگاه سرهنگی، من مینویسم تا تو را شیرفهم کنم، اما در دیدگاه فرهنگی، من مینویسم تا تو بدانی اندیشه من چیست و با تو چه تفاوتهایی دارم و در میان این تفاوتها چگونه باید زیست که غباری بر قبای خوشبختی آدمیان ننشیند.
... و همین، مرا بس است.
تمام!
من، پس از متن
بابایی را چه « Babaei » بنویسد و چه «Babaee» بنویسند، هردو یک معنا دارد: استاد رضا باباییِ عزیز؛ کسی که متن من است. ... و خداوند راستگویان را دوست دارد.
گزارش سوم.. دریافت اولین اثر...
ما را در سایت گزارش سوم.. دریافت اولین اثر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : medadciyah بازدید : 144 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 20:05